حق
زندگی تعداد نفس هایی هست که باید همراهشان کارهایی را انجام بدهی! باید راه ها را پیدا کنی، انتخاب کنی و قدم هایت را در مسیرش هل بدهی.
چند دوراهی و xراهی رو به رویت قرار میگیرد؟
چند بار باید انتخاب کنی؟
چند بار قرار است شک کنی؟
چند بار باید به یقین برسی؟
چند بار با عقلت راه میروی؟
چند بار با قلبت قدم برمیداری؟
چند بار پشیمان میشوی از قدم هایت؟
چند بار خوشحالی و راضی از راه رفته؟
از قدم هایتان بگویید: )
نفس هایتان پر از رضایت.
سریع و بلند گام برمیداشت. زیر لب هم انگار چیزی بگوید، تند تند لبهایش تکان میخورد. اینطور نبود همیشه، غم که قلبش را در مشت زمختش میفشرد، سربازهای منطقش که مقابل هم صفآرایی میکردند، اینطور میشد.
این بار اما فرق میکرد؛ مغزش هیچ راهی پیش رویش نمیگذاشت، قلبش هیچ جا را نمیدید!
از کنار باغ جوادیها هم گذشت؛ کش آمده بود انگار دیوارش! تمامی نداشت.
حمام را که رد کرد، سلامِ کیسهکشِ لنگ به کمرِ حمام را نشنید، علیک نگفت و راه کجش را به سمت ژاندارمری کجتر کرد.
همانقدر سریع و استوار راه میرفت و زیر لب با کسی نامعلوم بگو مگو میکرد.
چه کسی نمیشناسد پسر حاج محمود علوی را؟ مشام چه کسی خون علوی را که در رگها هم آرام ندارد، نمیشناسد؟ برق چشمانش به چه کسی مجال نگاه مستقیم میدهد؟ چه منطقی میپذیرد حاج محمود برود و شناسایی کند که جنازهی پیدا شده در قنات از رگ و ریشهاش هست یا نه؟ پسرش هست یا نه؟ حسینش هست یا نه؟ اصلا پسر بالغ محمود علوی دور و بر قنات چه میکند که افتاده باشد؟ جد اندر جد چه کارهی قنات بودند که کار به مادرچاه قنات داشته باشند؟
اصلا گیرم یک در هزار افتاده باشد، دیگر شناسایی کردن چه صیغهای است؟ علوی صورتش داد میزند علوی است. علوی را از هیکل چهارشانهی تنومندش میشود شناخت.
اصلا گیرم یک در هزار پسر حاج محمود افتاده باشد در مادرچاه قنات، قنات آتش که نیست بسوزاند! پسر محمود سه روز است که نیست. گیرم یک در هزار سه روز در مادرچاه مانده باشد؛ فک و چشم و ابرویش که سر جایش هست!شناسایی حاج محمود لازم نیست.
اصلا گیرم رگ و خون حاج محمود، بیکار بوده، بر فرض محال دور مادرچاه میچرخیده، ندیده و نفهمیده و افتاده در چاه؛ صورتش را چه کسی از هم پاشیده؟
از بین حرفهای یک دسته هم شنیده بود-البته او که رسید، زود جمعش کردند-شنیده بود دست و پای حسینش بسته بوده وقتی پیدایش کردند و برای این که داستان بیخود نسازد، بازش کردند؛ داستان بیخود ساخته شده.
حسین علوی را بیکار و کور و بیدست و پا کردند که چه؟ که داستان نسازد دست و پای بستهی او؟ که دهان کسی باز نشود به حق؟ که اگر باز شود، دست و پا بسته و له شده ته مادرچاه پیدایش میکنند؟
محمود علوی جلوی ژاندارمری بود. نگاهی انداخت به طول بنا؛ بلند تر از همتش نبود. هیکل بلند و تنومندش را کشید داخل ساختمان. رفت که اگر حسینش را دید یک در هزار، نگذارد دستش بسته بماند. نگذارد زبان سرخ سر سبزشان را بر باد بدهد.
باسمه تعالی
نگاهش به کفش های زن خیره ماند؛ زن نگاهش را لای در کوبید. نگاهش پاره شد. زن رفت.
مرد فلج شده بود، ذهن مرد فلج شده بود. نمیتوانست حرکت کند، نمیتوانست دور فرش دوازده متری راه برود و فکر کند، فلج شده بود.
بویِ کیکِ تازه از فر درآمده که مرد تلخش کرده بود، در مغزش راه باز میکرد؛ تلخ بود اما راه باز میکرد. مرد تلخش کرده بود.
باید قبل از این که دیر میشد شیرینیاش را قورت میداد؛ شاید شیرین میشد مرد. حالا اما، تلخ شده بود. مرد تلخش کرده بود. زن هم شاید اندکی شکرش را کم گذاشته باشد.
یک مربع از تلخی کیک را برداشت و با یک حرکت قورتش داد. تلاش کرد شناسایی کند چه مقدار، چه کسی تلخ کرده کیک را. مغزش اما، نیمه فلج بود!
کیک تلخ بود اما طعم زندگی میداد؛ طعم لبخند و عشق و انتظار.
بار قبل بار آخر بود و این بار، بار بعد از آخر.
مرد با مغز نیمه فلج و معدهای تلخ، اما شاید عاشق راه میرفت.
فرش شش متری را هم دوخته بود به دوازده متری و دورش قدم میزد. مغزش نیمه فلج بود اما!
از پنجره نه آسمان معلوم بود نه زمین. آسمان را که ساختمان ها خراشیده بودند و زمین را که ساختمان ها خورده بودند. چه چیز مانده است؟
بار قبل، بار آخر بود و این بار، بار بعد از آخر.
مرد شیر آب را باز کرد، سرش را گرفت زیر آب سرد، نفسش بند آمده بود، سرش را آورد بالا. حوله را انداخت روی سرش، رفت جلوی آینه. ذهنش ایستاده بود انگار!
بوی قورمهسبزی شاید به خود آورده بودش. تلخ نبود. خانه را همان مزهی همیشگی پر کرده بود.
قورمهسبزی را یادش نمیآید تنها خورده باشد تا حالا. زندگی را چطور؟ میشود تنها خورد؟
مرد باید شیرین میکرد کیک را! هنوز سرد نشده! تا داغ است باید شیرین شود.
بار قبل بار آخر بود و این بار، بار بعد از آخر.
پس نباید سرد شود کیک.
تلفن سر جای همیشگی است.
سلام
قلم همیشه برایم حرمت داشته،رسالتش برایم آنقدر مهم هست که بی مهابا به دست نگیرمش.و اگر ننویسم باید کفنش کنم و بدون تشریفات در باقچه،جایی لای علف های هرز دفنش کنم.
مینویسم؛ان شاءالله به موقع،ان شاءالله درست و ان شاءالله بدون قضاوت احمقانه.
ان شاءاله بخوانید.و لطفا بدون قضاوت عجولانه.
با احترام فراوان برای ذهن و چشم کسانی که میخوانند.
درباره این سایت